ماجرای دختری که به دنبال فرار از خانه مادر و پدربزرگش است | نجات «سارا» از خانه وحشت!

  • کد خبر: ۳۷۶۲۴۳
  • ۱۰ آذر ۱۴۰۴ - ۰۹:۵۲
ماجرای دختری که به دنبال فرار از خانه مادر و پدربزرگش است | نجات «سارا» از خانه وحشت!
دختری که سال‌ها در آرزوی آغوش گرم مادرش بود، حالا به‌دنبال راهی برای فرار از خانه مادر و پدربزرگش است

به گزارش شهرآرانیوز؛ پیرمرد با ظاهری موقر وارد کلانتری خواجه‌ربیع شد. او زمانی که چشمش به اولین افسر کلانتری افتاد با بغض گفت: «بیایید من پیرمرد را از دست نوه‌ام نجات دهید. زندگی‌ام را به آتش کشیده و دار و ندارم را با پسرناخلفم دزدیده است. این دختر بیماری روانی دارد و دستش را به روی من و مادرش بلند می‌کند. خانه را به‌هم‌ریخته و همه‌چیز را شکسته است. به داد من پیرمرد برسید. او مواد می‌زند و چیزی نمی‌فهمد. کمک کنید، جان ما در خطر است.»

این بخشی از درددل‌های پیرمردی بود که حکم انتقال نوه‌اش را به بیمارستان ابن‌سینا گرفته بود و از پلیس برای تحویل نوه‌اش به این مرکز درمانی کمک می‌خواست. 

با توجه به اینکه پرونده خانوادگی بود و حساسیت‌های خودش را داشت، سرهنگ احمد زمانی، رئیس کلانتری خواجه‌ربیع، با صدور دستوراتی محرمانه و تأکید به احترام و حفظ کرامت دختر جوان، گروهی از مأموران این مرکز پلیس را به سرپرستی مسئول دایره مددکاری و مشاوره کلانتری خواجه‌ربیع، برای بررسی موضوع و انتقال دختر جوان به کلانتری اعزام کرد.

پیرمرد، مأموران را به خانه‌اش هدایت کرد و در را روی آنها گشود. با باز شدن در، مأموران وارد خانه‌ای عجیب شدند، انگار بذر مرگ در آن پاشیده بودند. فرشی کهنه و مندرس وسط خانه پهن بود و «سارا» همان دختر جوانی که پیرمرد درباره‌اش گفته بود، روی همان فرش چرک چمباتمه زده بود.

دختر که تازه از خواب بیدار شده بود با دیدن مأموران ترسید، مأموران که ترس را در چشمان دختر دیده بودند، از خانه خارج شدند و فقط مسئول دایره مددکاری و مشاوره در خانه ماند تا با دختر صحبت کند. دختر نوزده‌ساله‌ای که هیچ شباهتی به آن هیولایی نداشت که پیرمرد توصیفش کرده بود.

مسئول دایره مددکاری و مشاوره کلانتری به دختر جوان اطمینان خاطر داد که اتفاقی نمی‌افتد و نگران نباشد. دختر جوان همان‌طور که لباس‌های کهنه‌اش را تن می‌کرد به آشپزخانه رفت و شعله اجاق‌گازی را که برای گرم‌کردن اتاق روشن کرده بود، خاموش کرد. بعد در یخچال را باز کرد و از میان قفسه‌های خالی یک تکه نان خشک برداشت و به دهان گذاشت.

بی‌طرفی مادر در دعوای پدربزرگ و نوه

دختر جوان از در که بیرون رفت با مادرش روبه‌رو شد. زنی میان‌سال که در مقابل دعوای پدر و دخترش خودش را کنار نگه‌داشته و بی‌طرف مانده بود. اوج مادری این زن جایی بود که هنگام رفتن دخترش به کلانتری بغض کرد و در خیابان ایستاد و رفتن دخترش را با خودروی پلیس نگاه کرد. دختر جوان پس از انتقال به کلانتری به اتاق مددکاری و مشاوره رفت و روبه‌روی مسئول پرونده‌اش نشست.

با این حال حرفی درباره پرونده و شکایت پیرمرد ردوبدل نشد تا دختر جوان بتواند بدون دلواپسی صبحانه‌ای که مأموران برایش آورده بودند با خیالی آسوده بخورد. صبحانه‌ای که به درخواست دختر با دو استکان چای داغ تمام شد. مشاور کلانتری از سارا خواست بگوید که چرا پدربزرگش برای شکایت از او به خودش زحمت داده است. سؤالی که سارا با یک سؤال پاسخ داد. او گفت: یعنی می‌توانم حرف بزنم. شما باور می‌کنید؟ از کجا بگویم خانم؟

از همان اول بگویم که خیلی چیز‌ها را یادم نیست. مثلا نمی‌دانم پدرم چرا و کی فوت کرد و فقط می‌دانم چهارساله بوده‌ام که یتیم شده‌ام. فقط یادم هست که همان‌زمان همراه مادربزرگ و مادرم از یک شهر دیگر به مشهد می‌آمدیم که پلیس جلوی ما را گرفت. از آن روز فقط یک تصویر مبهم در خاطر دارم. بعد‌ها فهمیدم مادر و مادربزرگم به‌خاطر حمل موادمخدر دستگیر شدند و من تحویل بهزیستی شدم.

کاش مادرم موهایم را شانه می‌زد

سارا با اشاره به سال‌هایی که در بهزیستی سپری کرده است ادامه داد: «من یازده سال در آنجا زندگی کردم. آن دوران بهترین دوران زندگی‌ام بود که قدرش را ندانستم. در بهزیستی درس خواندم، غذای گرم می‌خوردم و جای خواب خوب و راحتی داشتم. راستی این را بگویم که من به رشته تجربی رفتم و شاگرد اول کلاس بودم. آرزویم این بود که درس بخوانم و زندگی خوبی برای خودم بسازم. برخی شب‌ها خواب می‌دیدم دکتر یا پرستار شده‌ام و به بیماران در بیمارستان کمک می‌کنم.

با همه اینها، جای خالی مادرم همیشه آزارم می‌داد. می‌دانستم پدرم فوت شده است، اما خودم را در خانه‌ای تصور می‌کردم که پدر و مادرم در آن حضور داشتند. گاهی وقت‌ها که موهایم را شانه می‌کردم با خودم فکر می‌کردم مادرم اگر این‌کار را می‌کرد کلی قربان صدقه‌ام می‌رفت.»

دختر جوان سرش را بالا می‌گیرد و می‌گوید: «پانزده ساله که شدم به من گفتند مادرم و پدربزرگم می‌خواهند من را با خودشان ببرند. آنها به بهزیستی آمدند و من را تحویل گرفتند. راستش سر از پا نمی‌شناختم که می‌خواهم به خانه بروم و با خانواده‌ام زندگی کنم. خانواده‌ای که سالی یک‌بار هم از من خبر نمی‌گرفتند، اما در سال آخر انگار مهربان شده بودند و چندبار به دیدنم آمدند. من از دوستانم خداحافظی کردم و به خانه پدربزرگ رفتم.

وقتی به خانه آنها رسیدم فهمیدم این خانه با تصورم زمین تا آسمان تفاوت دارد. همان روز اول گفتند که دیگر لازم نیست درس بخوانی، ما نمی‌توانیم هزینه تحصیلت را بدهیم. با خودم گفتم اشکالی ندارد، به جایش پیش مادرم هستم؛ تصوری که آن هم اشتباه بود. به‌ویژه بعد از مرگ مادربزرگم. او یک‌سال بعد از حضور من فوت کرد.»

شروع کابوس‌های خانه پدربزرگ

او با اشاره به شرایط خانه پدربزرگش ادامه داد: «بعد از یک‌سال، تازه متوجه شرایط خانه و شغل مادرم شدم. مادرم شغل خوبی نداشت و بیشتر درآمدش را به پدربزرگم می‌داد، چون ما در خانه او زندگی می‌کردیم. هرچند او هیچ‌وقت برای خانه خرید نمی‌کرد. من در خانه تنها بودم و اوقات فراغت زیادی داشتم. یک روز در بوستان با دختران هم سن خودم بودم که با ماده‌مخدر گل آشنا شدم. وقتی به پدربزرگم گفتم، او مقداری پول داد و گفت آن را بخر و بیا تا با هم مصرف کنیم.

من هم خوشحال از اینکه پدربزرگ پایه‌ای دارم، این‌کار را کردم. چند بار که گل استفاده کردم، سرم گیج می‌رفت و حال خودم را نمی‌فهمیدم و کارم به بیمارستان ابن‌سینا کشید. بیرون که آمدم دیگر سراغ گل نرفتم و حتی چند بار که پدربزرگم پول داد و گفت مواد بخر، قبول نکردم.»

سارا انگار تقویم را ورق می‌زد و همین‌طور جلو می‌آمد تا به سال ۱۴۰۲ رسید؛ سالی که به‌شدت بیمار شده و برای دومین‌بار در طول زندگی‌اش به سفر رفته بود. او در حالی که سومین استکان چایش را می‌نوشید، ادامه داد: پاییز ۱۴۰۲ بود که به شدت بیمار شدم. دو روز در تب می‌سوختم تا اینکه مادرم من را به دکتر برد. در بخش تزریقات بودم که مادرم با دارو آمد.

آنجا آمپول و سرم زدم و به خانه برگشتیم. حالم خیلی بد بود، اما به محض ورود به خانه، مادرم گفت: ۵۰۰ هزار تومان برای تو پول دارو دادم. آخر تو این‌قدر ارزش داری که این همه پول خرجت کنم؟ این حرفش قلبم را شکست. پلاستیک دارو‌ها را به گوشه‌ای پرت کردم و با اینکه تب و لرز زیادی داشتم دیگر دارو نخوردم. قهر کرده بودم، اما برای کسی مهم نبود.

 از کودکی در بهزیستی یک دوست صمیمی داشتم، او دختر خیلی خوبی بود و شکر خدا با یک پسر خوب ازدواج کرده و زندگی خوبی دارد. وقتی بیماری‌ام را به او گفتم، شاید باور نکنید با شوهرش به مشهد آمد. وقتی به خانه ما آمد و شرایطم را دید گفت بلند شو برویم. به خانه من بیا، از تو مراقبت می‌کنم تا خوب بشوی.

موضوع را به مادرم گفتم، خوشحال شد و گفت برو. من همراه دوستم و شوهرش راهی نیشابور شدم. بعد از چهارسالگی دومین‌بار بود که به سفر می‌رفتم، هرچند بیمار بودم و از آن لذت نبردم. پیش از رفتن به خانه آنها، من را به درمانگاه بردند. بعد هم کلی دارو، میوه، گوشت و دیگر مواد پروتئینی خریدند و به خانه‌شان رفتیم. یک هفته در خانه آنها بودم و به اندازه کل عمرم میوه، گوشت و دارو خوردم. خیلی زود خوب شدم.

جدال با پدربزرگ

وقتی نوبت به ماجرای پدربزرگش رسید، لحن سارا تغییر کرد و در تک‌تک کلماتی که می‌گفت نفرتی از پدربزرگش حس می‌شد. او گفت: «مشکل من و پدربزرگم از روزی شروع شد که هر دو در خانه بودیم. او ناگهان حرف‌های نامربوط زد، حرف‌هایی که از شنیدنش حالم بد شد و از خانه بیرون زدم.

 آن‌قدر حالم بد بود که شب را در خیابان خوابیدم. شب وحشتناکی بود و اتفاقات تلخی برایم افتاد که بابت آن هرگز پدربزرگم را نمی‌بخشم. روز بعد به خانه رفتم و ماجرا را به مادرم گفتم. او به من سیلی زد و گفت حرف مفت نزن و به پدربزرگت احترام بگذار. اگر ما را بیرون کند شب کجا باید بخوابیم؟

وقتی واکنش مادرم را دیدم، ماجرا را به دایی‌ام گفتم. دایی و پدربزرگم با هم مشکل دارند و چندین سال است که ارتباطی با هم ندارند. دایی‌ام به من گفت صدای پدربزرگ را این‌بار ضبط کن تا ببینم چه می‌گوید. من هم همین‌کار را کردم و صوت را برای دایی‌ام فرستادم. او به من گفت صوت را از گوشی‌ات پاک کن. کارت‌بانکی پدربزرگ را بردار و به خانه من بیا.»

فرار از خانه دایی

دختر جوان ادامه داد: «من از اینکه یک پشتیبان پیدا کرده بودم، خوشحال بودم. فکر می‌کردم دایی‌ام هوایم را دارد. کارت را برداشتم و به جایی رفتم که او منتظرم بود. کارت را که به او دادم، با هم به یک ساندویچی رفتیم و او برایم ساندویچ مرغ و نوشابه خرید. بعد هم من را به خانه‌اش برد. خانه که چه عرض کنم، یک آلونک بود که در مقابلش، خانه پدربزرگم یک کاخ به نظر می‌رسد.

 من در خانه دایی‌ام بودم که او با مقدار قابل توجهی شیشه برگشت. بعد متوجه شدم که از کارت بانکی پدربزرگ ۵۰ میلیون تومان برداشته و صوت را هم برایش فرستاده است. فکر می‌کرد با این‌کار از او حق‌السکوت گرفته است. آنجا فهمیدم دایی به فکر من نبوده است. او چند بار مواد مصرف کرد و دچار توهم شد. همین توهم سبب وحشتم شد. بلافاصله همان شب به خانه پدربزرگم برگشتم. او به‌شدت عصبانی بود و گفت: تو و دایی احمقت را آدم می‌کنم.

سارا با بغض اضافه کرد: «او از دایی‌ام شکایت کرد و او را به زندان انداخت. بعد هم گفت نوبت تو شده و از تو هم شکایت می‌کنم. این‌کارش را هم کرد. باور کنید با کاری که کرد زندگی‌ام را نجات داد. مطمئنم هر جا باشم از خانه پدربزرگم و کنار مادرم بهتر است. خوشحالم که اینجا هستم و شما بیش از مادرم به من محبت می‌کنید و به حرفم گوش می‌دهید.»

در ادامه رسیدگی به این پرونده، سارا برای درمان و بهبود آسیب‌های روحی‌اش به بیمارستان ابن‌سینا منتقل شد تا پس از بررسی شرایط و بهبودی کامل، برای سرنوشت او و بازگشتش به جامعه تصمیم گرفته شود.

گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.